گلوی خشکیده مرا هیچ آبی سیراب نمیکند
مگر شهادت...
شهیدگرانقدر احمد صحری از شهدای استان قم
شهیدی که صدام پایش را گاز گرفت ...
گاهی اگر به آسمان نگاه کنیم ردی از بال گشودن آن بنده های صالح دیده میشود. قصه آن جماعت قصه دلنشین و حسرت برانگیزی است اما عجیب تر از آن ها، قصه جامانده های از آن قافله است که زرنگ تر و زیرک تر از باقی باقیمانده ها خود را آسمانی میکنند.
در ادامه....
ادامه مطلب
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:شهيد,امیر,اسدی,فرمانده,تخریب,شهدا,خاطره,دل خوشي هام,
] [ 14:53 ] [ طلبه ][
ای برادر عرب که به دنبال من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی،
در روز قیامت جای من و تو عوض خواهد شد، آنروز من به دنبال تو خواهم گشت
تا نزد خداوند تو را شفاعت کنم.
((شهیدحاج علی محمدی پور))
23سال داشت و اهل روستای بیشه سر مازندران بود
همیشه می خواست سی و سومین شهید روستا باشد
اسمش مصطفی صفری تبار بود ولی دوست داشت «کمیل» صدایش بزنند
همسرش می گفت:
موقع خواستگاری از من پرسید:
ممکنه من یه روزی به شهادت برسم!
شما با این موضوع مخالفتی ندارین و می توانی با آن کنار بیآیی؟!
من چیزی نگفتم
فقط نگاهش کردم
دوباره پرسیدند و من گفتم:
نه مخالفتی ندارم
از همانجا فهمیدم که او از جنس زمینی ها نیست
13 شهریور 90 در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید
[ شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:شهيد,مصطفي,صفري,تبار,دل خوشي هام,
] [ 22:41 ] [ طلبه ][
کوتاهترین وصیتنامه جنگ وصیت دانشجوی شهید "احمد رضا احدی" است.
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام زمین بماند. همین!
[ سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:وصيت,نامه,كوتاه,شهيد,احمد رضا احدي,
] [ 18:54 ] [ طلبه ][
داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت
رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته
حسیـــن......حسیـــن....حســـین......
طوریکه انگشتش زخم شده !
ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی ؟؟
گفت:
چون میسر نیست من را کام او ....... عشق بازی میکنم با نام او ......
راستی
آن پیرزن تنهایی که توی کوچه ی ما
همیشه ی خدا از لای در خانه شان چشم به راه پسرش بود، مُرد.
شب دهم عملیات بود.
توی چادر دور هم نشسته بودیم.
شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد.
چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم.
گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟»
از صدایش معلوم بود که خسته است.
بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت.
از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.»
گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نی
[ شنبه 26 اسفند 1391برچسب:شهيد,حاج,كهدي,زين الدين,دل خوشي هام ,خاطرات شهدا,
] [ 20:3 ] [ طلبه ][
ارزش اینان نیز کمتر از "شهیدان" نیست ...
چرا که آنها، یک بار "شهید" شدند ...
اما هر یک از اینـــــان ... روزی هزاران بار "شهید" میشوند ...
[ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:شهيد,شهدا,جانباز,ارزش,دل خوشي هام,
] [ 21:36 ] [ طلبه ][
[ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:سالگرد,شهيد,سردار,حاج,عباس كريمي,زندگي نامه,
] [ 20:30 ] [ طلبه ][
سلام عليكم
سالگرد عمليات بدر هستش
اطلاعاتي در مورد اين عمليات براتون پيدا كردم كه مطالعه بفرماين از اينجا
و فايل صوتي هر چند قديمي ولي ماندگار براتون بارگذاري كردم كه ميتونين از اينجا استفاده كنين
و سرداران اين عمليات:
آمدی و مثل هر روز به تک تک چادرها سر زدی و آبریزگاهها را نظافت کردی و ظرف های مانده را تمیز کردی و دستی به روی چادرها کشیدی و بی آنکه سایه هیچ نگاهی را بر خود سنگین ببینی دوباره رفتی اما در طول این همه روز نگاهی ظریف همیشه ترا می پایید. بی آنکه یک بار هم از تو بپرسد: از کدام واحدی و یا از کدام شهر اعزام شده ای؟
این قصه هر روزت بود که آرام می آمدی و آرام می رفتی مثل کسی که نمی خواهد دیگران را با سر و صدایش بیدار کند و او همچنان ترا می نگریست تا اینکه یک روز تو نیامدی. صبح شده بود آبریزگاهها، ظرفها و پتوها دست نخورده، باقی مانده بودند و آن چشم منتظر، همچنان به دنبال تو می گشت، تمام اردوگاه را زیر پا گذاشت اما خبری از تو نبود برای کاری به ستاد لشکر آمدو تو در جمعی از رزمندگان مشغول گپ زدن بودی. او جلو می آید و می گوید: برادر چرا امروز به چادرها نیامدی؟ و تو فقط لبخندی زدی و گفتی: چشم، از فردا به موقع می آیم. دوستانت از او می پرسند: برای چه کاری باید بیاید؟ و او می گوید: ایشان هر روز می آمد آبریزگاهها را تمیز می کرد ظرفها را می شست و پتوها را جمع و جور می کرد اما امروز ندیدم بیاید. دوستانت عصبانی می شوند و به او پرخاش می کنند که: می دانی چه می گویی؟ و او متعجب و هراسان گویی به چشمهایش شک می کند و م یگوید: والله خودش بود، دروغ نمی گویم. به او تشر می زنند که: اصلا می دانی او کیست؟ و او با تعجب می گوید: نه
دوستانت می گویند: او فرمانده لشکر حاج اسماعیل دقایقی است. و تو که اکنون رازت برملا شده است در مقابل چشمهای گرد شده او فقط لبخند می زنی...
[ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,حاج,اسماعيل,دقايقي,فرمانده,لشكر,دل,خوش,دل خوشي هام,
] [ 1:13 ] [ طلبه ][
«من در این عملیات شهید میشوم!»
دائم البکاء بود... حالت استغاثه در او بیشتر شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. از روزی که عملیات کربلای 4 شروع شده بود، انگار گمشدهای داشت و حال و هوایش با عملیاتهای دیگر، فرق داشت. بچههای لشگر خیلی به او وابسته بودند؛ کوچکترین فکر در مورد شهادت یا حتی مجروحیتش را به ذهن راه نمیدادیم...
داشتیم از قرارگاه خاتم به طرف خط میرفتیم. حاج حسین شروع کرد به درد دل؛ یاد شهدا، روزهای اول انقلاب، محمدیه و لحظههای مختلف و حساس جنگ، دوستان از دست رفته... با حال خوشی حرف میزد و گریه میکرد.
وارد سنگر شدیم؛ خسته بود، خیلی... وسط سنگر، به پهلوی راست دراز کشید و سرش را روی کتف بیدستش گذاشت. شعاعی از نور آفتاب، به چهرهی حاجی میتابید. حال خوشی داشت... پس از کمی سکوت گفت: «من در این عملیات شهید میشوم!»
دلم لرزید، بیش از همیشه به او احساس نزدیکی میکردم. به شوخی پرسیدم: «اگر شهید شدی، اسم پسرت را چه بگذاریم؟»
ـ مهدی!
- رسم بر این است که اسم پدر را روی پسر میگذارند؛ حتمن اسم او را حسین خواهند گذاشت!
اشک چشمانش بر چهرهی بیقرارش میبارید. بیتاب بود... لبخندی همراه اشک چشمانش شد و گفت: «دوست دارم اسم پسر من مهدی باشد.»
آهی کشید، به سقف سنگر خیره شد و زیر لب چند بار نام مقدس مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را زمزمه کرد و گفت: «یادت میآید با بچههای چزابه توی سوسنگرد دعای عهد میخواندیم؟ همهی آنها رفتند پیش خدای خودشان. حالا وقت رفتن است، ماندن برای من کافی است...»
رفت به خط مقدم کربلای 5 و خاک شلمچه شاهد بود که چگونه در برابر دیدگان مهدی فاطمه سلام الله علیهما، رجز میخواند و انقلاب میکرد... با هر موجی که میزد، دل لشکر با او فراز و فرود داشت... غباری چهرهاش را دربرگرفته بود، تشنه بود...
دندانهایش را شکسته بودند، استخوانهای سینهاش خرد شده بود... اما بودند یارانی که پیکرش را با گلاب بشویند. همه جا فریاد بلند بود: «وای حسین کشته شد...»
جانها فدای غربت پسر فاطمه...
[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:شهيد,حاج,حسين,خرازي,شهدا,عكس,خاطره,زندگي,نامه,,
] [ 23:46 ] [ طلبه ][
تـو را بـه خـدا دیگـر نامـه ننـویس . .
__________________________
سلام
الان طلائیـه ام .
تـو را به خـدا دیگـر نامـه ننویس .
نپرس چــرا، كـه بغضــم مـیتـركـد .
مـن و مـا مـیجنگیـم تـا خـدایــیتـریـن آسمـان جهـان مـال تـو باشـد.
مـادر! برایـم دعـا كـن، برای دلتــــ دعـا میكنـــم . . .
___
متن: از دستـــ نوشتـه هاى شهـدا
بهمون گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.
غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.
نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .
گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,مهدي,باكري,نماز,جماعت,سرعت,كيلومتر,دل,خوشي,,
] [ 11:59 ] [ طلبه ][
آهای ساحل ارونـــد ! بی قرار توأم
و از تو دورم و انگار در کنار توأم
دلم به یاد تو بی تاب می شود گاهی
چنان که قند به دل آب می شود گاهی !
به این عوام بگو : خاص ها کجا رفتند ؟
نهنگ های تو ــ غواص ها ــ کجا رفتند ؟
بگو گلاب بپاشند ؛ وقت عید آمد
شهید تازه ای از «پاسگاه زید» آمد
آهای ساحل ارونــد رود ! حق یارت
به خون پاک شهیدان ؛ خدا نگهدارت
{یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله لشگر 27 محمد رسول الله (ص) که در کانال منطقه عملیاتی فکه در حین تفحص بدست آمده است}
[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:شهيد,شهدا,تشنه,شهادت,خاطره,فكه,كانال,جنوب,دل خوشي هام,,
] [ 22:34 ] [ طلبه ][
شهدا زنده اند ...
ای شهید
---------ای آنکه بر کرانه ی ازلی
----------------------------------و ابدی وجود برنشسته ای!
دستی برآر و ما
----------------قبرستان نشینان عادات سخیف را
---------------------------------------------------نیز از این منجلاب بیرون کش...
[ جمعه 27 بهمن 1391برچسب:شهيد,منجلاب,قبرستان,زنده,شهدا,عكس,دكتر,مرتضي,آويني,,
] [ 22:26 ] [ طلبه ][